به نام خدا ✍️✍️

نیمه شب اول بهمن 1402

واقعیت را بگویم به خواندن رمان زیاد علاقه نداشتم.

خیلی کم داستان خوانده‌بودم. بیشتر از دو سال است با گروه

مجازی که اکثرن دکتر، روان‌شناس و فرهیختگان

و دوستانی که بر یک چشم برهم زدن رمان را قشنگ

قورت می‌دهند، افتخار همگروهی دارم. قبلن

کتاب‌های مذهبی بیشتر می‌خواندم. چند سالی‌ست

کتاب‌های روان‌شناسی و توسعه فردی هم به کتابخانه

خود اضافه کرده‌ام. رمان چون اکثرن واقعیت ندارد

و تخیل با او آمیخته شده‌است، برایم جذاب نبود.

از قدیم اهل نوشتن و رونویسی بودم. تا اینکه

پاییز دو سال پیش متوجه شدم در شهرم انجمنی

مبنی بر داستان نویسی برقرار هست. یکشنبه‌های

سرشار از عشق و زیبایی از راه رسید و مرا تا حالا

معطوف خود کرده‌است. اصلن اهل تخیل نبودم. زندگی

برای من همین روتین روزمرگی بود جز گاه‌گاهی دل

 به دریا می‌زدم. از تخلیه ذهن با نوشتن غافل نمی‌شدم.

انجمن برنامه‌اش داستان نویسی بود. بالاخره من هم

قاطی داستان نویس‌ها در حد خودم شدم. در یک

دوره‌ مجازی که نامش صد داستانک بود شرکت کردم.

تا 50 داستانم واقعی بود. دیگر داستانی برای نوشتن

نداشتم و خودم را به دریای داستان کوتاه خیالی

انداختم. موظف بودیم داستان کوتاه بنویسیم و من

از ماجراهایی که در خیریه‌ای که از سال 90 به بعد در

آن فعالیت داشتم، اتفاق می‌افتاد شروع کردم.

انصافن خوب میشد. اما خیلی ساده بود. راستِ راست

بود. می‌بایست یاد می‌گرفتم و کمی چاشنیِ تخیل

گوشه و کنار داستان تزریق می‌کردم. آروم آروم راه

افتادم. با خواندن داستان‌های کوتاه و بلند یک جوری

تسلط نیمه به نوشتنش پیدا کردم. آخرین رمانی که

با گروه دوستان در فضای مجازی خواندیم، چهل سالگی

خانم ناهید طباطبایی بود. معمولن بعد تمام شدنش، یک شب

نشست دورهمی داریم برای مرور و صحبت در خصوص

کتاب، این بار با نویسنده کتاب بود. در بستر گوگل میت

دور هم جمع شدیم. ساعت 9  دوستان جمع شدند و

خانم طباطبایی زودتر از همه به جمع حاضر شدند.

صحبت شروع شد. عده‌ای تعریف و همذات پنداری،

بعضی نقد و اندکی در لفافه صحبت کردند.

صدای من متأسفانه گرفته‌بود و نمی‌توانستم حرف

بزنم. با خودم گفتم من اهل نوشتن هستم، پس

می‌نویسم و به اشتراک می‌گذارم. از داستان کتاب

که همزمان فیلمش را هم می‌دیدم، خوشم آمد. من این

دوران را گذراند‌ه‌ام اما نه در چهل سالگی. بنظرم

هر کسی در زندگی در سن خاصی بحران خودش را دارد.

بحران زمانی می‌آید که آرامش نسبی داری، مشغولیاتت

کم شده. خودم را مرور کردم. ابتدا بگویم که چهار فرزند

پشت هم داشتم، به نوعی 4 قلو بودند. از بدو دیپلم

که ازدواج کردم و بعد آن پشت هم 4 فرزند به شکرانه

خدا، تا آخرین فرزندم به دانشگاه برود که سال 87 بود

من به هیچ چیز جز خانه، غذا و درس فرزندانم

 نمی‌توانستم فکر کنم. البته کمابیش از مطالعه بی‌نصیب

نماندم. یک شب در ماه با فرزندانم هم نشینی داشتیم.

فرصتی برایم نمی‌ماند که به خودم فکر کنم.

دختر کوچکم که به دانشگاه در شهر دیگری رفت،

آن‌جا بود که احساس خلأ و جایگزینی داشتم. راهی

کلاس یوگا و کتابخوانی شدم. یادمه دو فرزند اولم که

دبیرستانی بودند، کامپیوتر به خانه ما مثل خیلی

از خانه‌های دیگر دعوت شد.

پسر بزرگم که برای دو خواهر و برادرش برنامه‌ریزی

می‌کرد که روزی نیم ساعت بازی کنند، یک روزی به

من گفت که مامان شما هم بیا و با این آشنا بشو.

من بلافاصله گفتم منو چه به این چیزا، این مال

شماست. اصرار کرد، گفتم به وقتش.

در دهه 40 تا 50  زندگی‌ام، من در آرزوی رسیدن

فرزندانم به خواسته‌های‌شان بودم. تا آنجایی که در

توانم بود در جهت نیل به آرزوهاشون همه همّ و غمّ

خود را در راه رسیدن‌شان گذاشتم.

این سال‌ها دیگر وقتی برای فکر کردن به اولین باری

که عاشق شدم نبود. تازه نسل هم‌دوره من این را

 خیانت می‌دانست. زمانی این قدرت را پیدا می‌کنی

که به اولین عشقت فکر کنی که در زندگی همدل

داشته‌باشی. بتونی دست ذهنش را بگیری و او را

در مسیر جوانی‌ات که سرشار از عشق و هیجان بود

ببری. دیگر اینکه در باره خودت به شناختی رسیده

باشی که تلاش چند ساله‌ات از هم نپاشد، به نوعی

خود را در این وادی نبازی. چرا که بعد از چند سال

ممکن است مسیر گذشته، سرسبز یا برگ‌ریزان،

شایدم گرمِ گرم یا سردِ سرد باشد. در 50 سالگی

زمانی که آخرین فرزندم راهی دانشگاه به شهر دیگری

 شد و ما تنها ماندیم نقطه عطفی در زندگی من بود.

 خلأ عجیبی در خودم احساس

می‌کردم. انگار دنیا دارد تمام می‌شود. پیاده‌روی،

یوگا، کارگاه‌های مدیریت زندگی و خوانش جمعی

 کتاب در محل خیریه فعلی که در آن فعالیت دارم را

به لطف خدا شروع کردم..

طوری برای من برنامه ریزی شده‌بود، تا از موقعیتی

خسته می‌شدم، راه جدیدی برایم باز میشد. لطف خدا و

شکرگزاری را هیچ‌گاه از یاد نبردم تا به این لحظه، تحت

هر شرایطی. خودمان می‌توانیم مراقب باشیم که بحران

میانسالی‌ خود را تا حدودی مدیریت کنیم. پنجاه سالگی

به بعد شروع کردم به رنگ کردن موها، منظم رفتن به

آرایشگاه، پیاده‌روی و دورهمی با دوستان. پسر بزرگم

به سن ازدواج رسید و خدا رو شکر ازدواج کرد و بعد آن

دیدن بهترین صحنه زندگی، نوه‌دارشدن است. اولین باری

که شنیدم عروسم باردار است، دفترچه‌ای تهیه کرده

حس عزیز و قشنگم را برای او در آن نوشتم و هنوز

می‌نویسم.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *