درباره من

 

بنام خدا سلام ابتدا از خودم، در سحرگاهان شنبه ۸ اردیبهشت ۴۱ بچه اول خانواده بودم که در شهر بهشهر یکی از شهرهای استان مازندران بدنیا آمدم.

من سه خواهر و یک برادر دارم که به وجود تک تکشون افتخار می کنم. مادرم خانه دار و بسیار دانا بود. با سن کمش همانند یک آدم جا افتاده، بزرگ بود.

پدرم بسیار اهل مطالعه و سیاست بود. روح پدرم شاد و مادرم بسلامت باشد. همانند همه دخترای دیگه آروم آروم بزرگ شدم. سه سالم تموم نشده بود در سال ۴۴ بواسطه شغل پدرم به تهران کوچ کردیم.

غریبی خیلی سخت بود، البته خاله مادرم با خانواده، تهران زندگی می‌کردند. دیگه چی میشد تعطیلاتی همدیگرو ببینیم. تا کلاس چهارم، تهران درس خوندم.

خیلی خجالتی و کمرو بودم تا جایی که درس بلد بودم، هم، هیچوقت داوطلب جواب دادن نمی‌شدم.

نکنه غلط باشه، نکنه خوب حرف نزنم، نکنه هایی که خیلی عقبم انداخت. باز هم خدا رو شکر. مدتی که تهران زندگی میکردیم، تابستونا یا تعطیلات عید، میومدیم بهشهر و یا مادربزرگم میومدن تهران.

چند بار هم من به همراه مادربزرگم، برای مسافرت به بهشهر میومدم. از خاطرات با مادربزرگم براتون نگم که دلتون آب میشه.

مادربزرگ نازنینی داشتم، روحش شاد، هنوز هم با خاطرات آن زمان عشق می‌کنم. آن زمان خونه فامیلا نزدیک هم و حتی خونه برادر و خواهر به هم راه داشت.

به اندازه یه دریچه کوچیک که یه آدم بتونه رد بشه. مادر مادربزرگم همسرشو زود از دست داده بود و تنها زندگی می‌کرد. سه دختر در شهر داشت که می‌بایست هر شب یکیشون بره خونه مادر بزرگ و بخوابه.

زمانی که نوبت مادربزرگ من می‌شد، خیلی خوشحال می شدم، عاشق جمع بودم و فامیلا دور هم جمع بشن.

یه وقتایی عصرونه می‌رفتیم خونه مادربزرگ، زن دایی بزرگه ما رو صدا می‌زد و می‌گفت: بیاین عصرونه آماده هست.

پنیر محلی، سبزی باغچه حیاط، نون تنوری و گرم خونگی، سفره پارچه ای، خیار و گوجه حیاط، گردوی باغ، جاتون خالی، الآن که دارم می‌نویسم انگار همون زمانه.

تازه نوه های زن دایی هم بودن و کلی با هم بازی می‌کردیم. شب که می‌شد، خسته و هلاک سر رو بالشت میزاشتیم. یادش بخیر.

کلاس چهارم رو تموم کردم، کار پدرم شهر ساری شد و ما برگشتیم شهر خودمون بهشهر. ساری یه ساعت تا بهشهر راهه. می‌رسیم به اوایل انقلاب، سال ۵۷.

در شهر غوغای عجیبی بود، تظاهرات، لاستیک سوزوندن، شهید دادن. بدو بدوها….یه همدلی و همکاری خاصی بین مردم حاکم بود.

فراریها از تظاهرات رو در منزلشون پنهان می‌کردند، به سنگردارها، غذا و آب می رسوندند.

من آن زمان ۱۵ سال داشتم و در کلاس سوم تجربی تحصیل می‌کردم. سال ۵۷، مدرسه تعطیل بود و بعد پیروزی انقلاب یک سوم کتاب را، معلمان با ما کار کردند و یه امتحان دادیم.

من در بسیاری از همایشها و فعالیتها شرکت داشتم. نمایشگاه انقلاب، روزنامه دیواری، مقاله نویسی. علاقه زیادی به نوشتن و مطالعه و تحقیق داشتم، بیکار نمی‌نشستم.

کتابهای اوایل انقلاب، بیشترشو خوندم. تا امتحان آخر سال چهارم رو دادیم، آموزش و پرورش اعلام کردند که نیاز شدیدی به معلم پرورشی دارند. من هم که عاشق معلمی، ناگفته نماند که در سن بازی، من همیشه معلم می‌شدم، بچه ها رو، رو پله می نشوندم و معلمشون میشدم.

به خاله بازی و آشپزی زیاد علاقه نداشتم. امتحان معلمی در شهر ساری برگزار می‌شد.

وسیله نقلیه عمومی بین شهری آن زمان، مینی بوس بود. ۲۰ نفری بودیم که رفتیم. امتحان دادیم و هممون امتیاز خوبی گرفتیم. بسیاری از دوستانم، ادامه دادند و از مرحله کاردانی به کارشناسی پیوستند و الآن باز نشسته شدند.

اما از خودم که این همه تب و تاب معلمی داشتم.

خواستگاران زیادی داشتم، قصد ازدواج اصلن نداشتم. نمی‌دونم چی جوری شد که بالاخره در بهمن سال ۶۱ تازه چند ماهی از معلم بودنم نگذشته بود که عقد شدم.

بخاطر اینکه خودم دوست نداشتم فرزندم رو پیش کسی بزارم و مدرسه بروم، و همسرم هم ازم قول گرفته بود که فرزند اولمون بدنیا اومد، دیگه سر کار نروم. من هم از خدا خواسته.

خدا رحمت کنه مسئول پرورشی وقت رو، آقای حسینی که گفتن تمام شرایط رو فراهم می‌کنیم، مدرسه نزدیک، کم کارتر، اما تصمیم از قبل گرفته شده بود.

یه سال نامزد بودم و سال دوم باردار که دیگه ۱۰ فروردین ۶۳ که پسر عزیزم پا به دنیا گذاشتند، از اون به بعد، سر کار نرفتم. فوق دیپلم پرورشی و خانه دار. نشستم، خانه داری، بچه داری،….. چشم به هم گذاشتنی، در عرض پنج سال، خداوند به ما لطف کرد و دو دختر و دو پسر هدیه کرد.

الهی شکر، هر کدومشون برای خودشون پایه هایی از تحصیلات رو طی کردند. و ان شاءالله که موفق و در مسیر رسالتشون باشند.

دیگه من موندم و خودم. کلی فرصتهای بدست آمده. البته در این سالها از مطالعه و تحقیق و نوشتن دور نیفتادم.

 

تا اینکه کرونا خانم تشریف آوردند و مهمان دنیای ما شدند. از سال ۹۰ به مکانی رفت و آمد داشتم بابت کتابخوانی، که آروم آروم گسترش پیدا کرد و شد آموزشگاه و خیریه پایانه الهی.

در این مکان که صاحبش از همسایه های قدیمی دوران مجردی من بود، خانم توکلی به نیت امواتشون، به امر خیر اختصاص دادند.

هر کاری از دست من و دوستانم بر می‌آمد، برای خانواده های نیازمند که با مدرک و تحقیق انتخاب شده بودند، دریغ نمی‌کردیم.

با خلوص نیت، ان شاءالله. آخرای فروردین ۹۹ یه شب دکتر سیدا لایوی با استاد مهدی صادقلو داشتند که عجیب همه اش به دلم نشست.

در ماه اردیبهشت دو کارگاه حافظه برتر استاد سیدا و کارگاه عظیم و فوق العاده استاد صادقلو شرکت کردم. خوب بود به شرطی که عمل کنم.

کارگاه اشرف مخلوقات اثر عجیبی روی من گذاشت. اعتماد به نفسی به من داد که هیچ جا یافت نمی‌شد جز در درون خودم، در جهت مواجهه با ترسهام.

استاد وقتی میگفتن: پشت دیوار ترس بهشته، گل از روی من می‌شکفت.بیشتر تمارین را مو به مو انجام می‌دادم. حال و هوام عوض شده بود.

برای بیان یک مطلب در جمع دیگه واهمه هیچ چیزو نداشتم. دوستان بسیار نابی پیدا کرده بودم که هنوزم باهاشون ارتباط دارم.

پاییز ۱۴۰۰ بود که با استاد کلانتری از طریق لایوهاشون آشنا شدم. لایوهای قدیمی ایشون رو بیرون کشیدم و گوش داده، یادداشت برداری کردم.

از اوایل اسفند بود که لایوهای ۷ صبح ایشون شروع شد و من بی تاب گوش میکردم و می‌نوشتم. صحبتها و راهکارهاشون برای من تشنه، فوق العاده بود. تازه از راه رسیده بودم، و آماده تا حدودی رفع تشنگی و سیراب شدن. ۱۴۰۱/۶/۴ جمعه بسیار گرم خدایا شکرت ………….