به نام خدا ✍️✍️
برای گرفتن آرامش به درونش میروم. جنگل هست.
انبوهی از درخت. تمرکز میکنم. آنقدر واضح که با دیدن آن زمانی که ذهنم فرصت دارد لحظاتی میروم و داخلش قدم میزنم. گاهی یاد اولین باری میافتم که دخترم آن را به تصویر کشید. هنوز سنش کم بود. ولی از ۵ سالگی نقاشیهای خوبی میکشید و از آن موقع کلاس نقاشی میرفت.
انبوه درختان را رد میکنم. از سنگها، تخته چوبها و باقی ماندههایی که در جنگل وجود دارد بالا و پایین میروم. گاهی زمین میخورم و بلند میشوم. گاهی روی تنه درختی که بریده شده مینشینم، به درختان خیره میشوم. زمانی بالای سنگ بزرگی میروم و آسمان را مینگرم.
نور خورشید خود را از لابلای شاخهها و برگها به من میرساند. تلألؤَش مرا درگیر میکند. برای رسیدن به رودخانه میبایستی موانع را پشت سر بگذارم. آب رودخانه زلال و سنگهای شفاف داخل آن جلا داشتند. هنگام عبور از جنگل صداهای متنوع پرندگان گوش مرا نوازش میداد و روح مرا صیقل.
فصل اول سال است همه جا سبز رنگ،رنگ مورد علاقه من. سبزی هر چیز نگاهم را بَرّاق کرده، صفا میدهد. از زیر پایم ریشههای درخت و سنگها را رد میکنم. بالا و پایین میپرم. جای جای آن دیدنیست. عابران از کنارم عبور میکردند اما هر کسی در خیال خود قدم برمیداشت.
ناگهان لب رودخانه رسیدم درختی را دیدم که شکوفه داشت نگاهم خیره شد. در این جنگل درندشت چه کسی این درخت را کاشته بود یا چه کسی سفره پهن کرده و بعد از دستش هسته میوهای فرار میکند و خودش را در زمین پنهان میکند. حتمن دوست نداشت در کیسه زباله تلف شود. بالاخره چند سالی خودش را در درون خاک ساخت. ریشه زد. قوت گرفت.
وقت بیرون آمدنش بود. از امیدی به نام نور بهرهمند شد. هنوز بساط کوله پشتیام را پهن نکرده بودم که محو جمال محیط شدم. نان تنوری را ریز ریز به اندازه توانشان میبردند تا ذخیره فصل سرمای سال کنند. یکی از آنها غذایی مییابد با صدای رعدآسا که شنیدنش از توان گوش انسان خارج است دیگران را خبر میدهد. به چشم برهم زدنی صف طویلی از مورچهها ردیف میشوند.
بلند شدم دستم را در رودخانه شستشو دهم. قسمتی از صف آنها را لگد کردم آخر بعضی از آنها از زیر برگهای از درخت جدا شده که روی زمین پهن بودند، رد میشدند و من آنها را نمیدیدم. دوباره بقیه آنها را روی زمین میدیدم.
صدای زنگ فِر اجاق گاز مرا از میان رودخانه بیرون کشید.
صبح بارانی زمستانی 29 بهمن 1402
آخرین دیدگاهها