به نام خدا✍️✍️
شب عجیبی بود. هوا رو به سردی میرفت. دریاچه طغیان داشت.
تصمیم داشتیم کنار دریاچه چادر بزنیم.
دلم مشوش بود آخه بچه همراه ما بود
و اینجا جای امنی بهنظر نمیومد.
راه برگشت از جنگل بود و برای ما سخت بود. ترجیح دادیم همه تو چادر
خودمونو جا بدیم و نوبتی کشیک بکشیم. ابتدا نوبت من بود که بخوابم.
همینکه چشمم را روی هم گذاشته نذاشتهبودم که با کابوس عجیبی
از خواب پریدم. بلند شدم و از برادرم
خواستم که بخوابد و من بیدار بمانم. او که
خیلی خستهبود به حرفم گوش کرد و خواب او را ربود. نیم ساعتی نگذشته
بود که صدایی از بیرون توجه مرا جلب کرد. تو بِرَم و نَرَم گیر افتادهبودم. صدا
بیشتر شد. یواش پسرمو بیدار کردم و فانوس را گرفته و به بیرون از چادر آمدیم. خرسی دوروبر ما بود. خرسی بزرگ. ما رو دید پا به فرار گذاشت.
۱۴۰۲/۸/۶
آخرین دیدگاهها