به نام خدا ✍️✍️
بینائیم سنگین شده بود. خواب امانش را ربوده بود.
نسکافه خورده بودم که کمی بیدار بشینم. اما باز نمی شد که نمی شد. فضا را تاریک کردم که بهانه ای به دستش ندهم. زیر پتو رفتم، هوا کمی سرد بود.
اما مبادا بهانه پیدا کند و خواب از او سلب شود، بلند نشده و شعله بخاری را بیشتر نکردم. کیسه برقی که زیر کمرم بود، روشن کرده، کمی خواب رفتم، اما خوابم سنگین نمی شد. بعد لحظاتی پتو را کنار زدم و بلند شدم. نیمی از شب گذشته بود.
صدایی در چشمانم، آهنگ بیدار باش می داد.
نوایی در چشمانم، طبل می نواخت.
آتشی در قلب چشمانم، شعله ور بود.
نبضش پر تپش بود.
سکوتی در فرا سوی زمان، چشمانم را در بر گرفته بود.
هر چه بود، طوفان بود در نهایت سکوت و آرامش،
فریاد نوشتن سر می داد. قلم را به دست گرفتم، صفحه سفید دفترم را باز کردم. اشک شادی دور چشمانم حلقه زد، حلقه، راه به ذهنم پیدا کرد.
چه بگویم از چشم، مهر او ابتدای بیداری صبحم با من همراست. همه جا و در همه لحظات با من است و کنار من. همه چیز در چشم هایم متمرکز است.
چشمهایم، فکر می کند، می نویسد، انتخاب می کند،
خلق می کند،
باز و بسته اش پر از رمز و راز است.
این لحظه، چشمانم مرا وادار به نوشتن می کرد.
اشتیاق او از زبانه شعله اش پیدا بود.
امشب افشا گری می کرد.
نگاه، مرواریدی ست که ما را به صدف شدن وا می دارد.
گاهی رنج های ما که نشانه یافتن گنجها از درون مان هست، در خلال اشک هایمان می درخشد.
درخشش او نور می آفریند. این نور نه تنها فانوس مسیر ما می شود، بلکه چراغ راه دیگران نیز خواهد شد.
چشم ها مثل کره زمین هستند. نگاه از روی او پیداست و روی او زندگی می کند و در درونش گنج ها نهفته است.
چشمانم، لحظاتی که شکر تو را به جا نیاوردم، مرا ببخش.
زمان هایی که نگاه درست از تو نمی گرفتم، از من در گذر.
امشب، نیمه شب، چشم هایم با من درد دل ها داشت.
خدایا شکرت.
یک پاسخ
کلش قشنگ بود، این قسمتش قشنگتر: “چشمهایم، فکر می کند، می نویسد، انتخاب می کند، خلق می کند، باز و بسته اش پر از رمز و راز است.”