به نام خدا ✍️✍️
در یک بعداز ظهر سرد پاییز پیاده روی به سمت جنگل با دوستان آموزشگاهمان داشتیم. هر کسی برای خودش خوردنی برداشت و محل مخصوصی جمع شدیم. همه دوستان آمدند و حرکت کردیم. من اولین بار بود که این مسیر را میرفتم.
کمی سربالایی داشت و برای زانوی من مناسب نبود.
یکی از دوستانم گفت که من راه را بلدم و با شما همراهی
میکنم. من و بقیه به او اعتماد کردیم. به راه افتادیم.
وسطهای راه کمی استراحت نیاز داشتم.
دوستم که قرار بود با من همراهی کند، به بقیه گفت
حرکتتان را ادامه دهید من با افسانه میآییم.
بقیه رفتند و ما کمی روی تخته سنگی نشستیم.
یک لحظه دیدم دیگر دوستان را نمیبینیم.
به دوست همراهم مرضیه جان گفتم دیگر استراحت
بس است، حرکت کنیم.
من و مرضیه راه افتادیم. در مسیر متوجه شدیم
باران شب قبل جاده را کمی گل آلود کرده و ما
مسیر را گم کردهایم. من کمی ترسیدم.
مرضیه گفت نگران نباش این مسیر رفت و آمد زیاده
حتمن افرادی را خواهیم دید.
رسیدیم به سر چند راهی.
مرضیه هم مردّد شد که کدام سمت را انتخاب کنیم.
و نظر من با او متفاوت بود.
بالاخره مسیری را که مرضیه گفت، شروع به حرکت
کردیم. بیست قدمی جلو آمدهبودیم که وحشت هر دوی
ما را فرا گرفت. مرضیه کمی شجاع بود و بسیار اهل
ریسک. من کمتر اهل ریسک کردن بودم آن هم اینجا
در جنگل که اگر گم میشدیم حالا خودمان هیچ به
دوستان دیگرمون تلخ میشد.
این را هم بگویم که تا حالا مسیر خوب بود، اذیت
نشدم. من هنوز نفس در سینهام حبس بود. ولی
نمیگذاشتم مرضیه متوجه شود ولی او از سکوت
من فهمید که ترسیدم.
معمولن همیشه همینقدر بین ما و جلوئیها فاصله
میوفتاد که صدایشان را میشنیدیم.
ولی الآن جز صدای کمی از پرندگان آوایی به گوش
نمیرسید.
درهمین حال و احوال بودیم که صدای دو مرد از پشت
سرمان به گوش رسید. گل از رخمان شکفت و هر دو همدیگر را نگاه کردیم و لبخند زدیم.
صبر کردیم به ما برسند. دو مرد رسیدند.
یکی از مردها به مرضیه گفت: شما اینجا چیکار میکنید؟
سلام کردیم و مرضیه تعریف کرد چه شدهاست.
یکی از آن مردان، پسردائی مرضیه بود و این مسیر را
مثل کف دستش بلد بود. آنها هم که متوجه شدند
مسیر ما کلبه خُرمّندی هست، جلوی ما راه افتادند و
ما بدنبالشان.
در مسیر که میرفتیم نور خورشید از لابلای شاخهها
با ما ارتباط برقرار میکردند. رگههای نور خورشید در
این عصر سرد پاییزی همانند طلا برایمان ارزش داشت.
و ما آن گرما را از خورشید میدزدیدیم.
بالاخره نفس نفس زنان به کلبه رسیدیم.
کلبه نسبتن بالای کوه قرار داشت.
کوهنوردها این کلبه چوبی را ساختهبودند تا محلی برای
همه کوهنوردها باشد.
کلبه چوبی بیرونش نیمکت چوبی به دیوار چسبیده
داشت. من روی نیمکت نشستم و کمی نفس تازه کردم.
با دوستان دیگر همزمان رسیدیم. گفتند شما کجا بودید؟
گفتیم جریانش مفصله بعدن تعریف میکنیم.
از سرحالی ما و خستگی آنها فهمیدیم که ما بواسطه
گم شدن و دیدن آن دو مرد مسیر بهتری را طی کرده
بودیم. مردها رفتند و دوستان شروع به درست کردن
آتش و گذاشتن کتری آب و دم کردن چای دودی شدند.
خوشحال بودم که مسیر جدیدی را نّوّردیدهبودم.
بساط سفره را داخل و بیرون کلبه پهن کردیم و همه
غذاهایشان را رو سفره گذاشتند. چای دودی با آب
چشمه و آبنبات دستی دوستم خیلی چسبید.
۱۴۰۲/۷/۲۳
آخرین دیدگاهها