« شبی فراموش نشدنی »

 

به نام خدا ✍️✍️

از سفری معنوی بر می گشتیم.
تکه ای از بهشت.
قطعه ای پر از معنا.
ایستگاه راه آهن منتظر قطار بودیم.
ساعت ۹ شب بود.
یک دختر ۸ ساله جلوی ما آمد.
بسته ای با کِش نازک بسته شده بود
که در دستانش بود.
به ما گفت بخرید.
گفتم: اسمت چیه؟
گفت: نازنین، بخرین.
گفتم: این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟
گفت: هر وقت این ورقه ها را بفروشم،
دوست پدرم میاید دنبالم و با موتور مرا به
منزلمان می برد. بخرین دیگه.
گفتم: خونتون کجاست؟
گفت: خیلی دوره.
ظاهرن کنار شهر بود.
گفتم: پدرت چیکاره؟
گفت: بیماره.
گفتم: مادرت چی؟
گفت: اونم مریضه.
خیلی ناراحت شدم و به دوستی که کنارم
نشسته بود گفتم: خیلی ناراحتم این بچه
تا چه وقت شب اینجاست و چه اعتمادی
والدینش به دوست پدرش دارند.

بالاخره کمی ارزونتر کاغذ های داخل دستانش
را خریدم.
به دوستانی که کنارم بودند گفتم نیت کنید.
برای ایشان و دو سه تا بیشتر و چند تا برای
خودم گرفتم.
هم زمان دوستش و پشت سرش
برادرش هم آمد.
چند تایی هم از آنها گرفتم.
ما بودیم و کلی فال حافظ.
در آن شلوغی ایستگاه که مدام در حال
رفتن و برگشتن آدمها بود، شب رؤیایی بود.
یکی یکی نیت کردند و من خواندم.

همه می گفتند ما جواب نیت مون را گرفتیم.
خوشحال از فال ها و ناراحت از غمگینی بچه ها.
سختیِ سنگینی بر وجودشون حاکم بود.
کاری جز دعا و طلب خیر از من و دوستانم بر
نمی آمد.
خدایا شکرت
۱۴۰۲/۲/۲۳

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *