داستان کوتاه

به نام خدا ✍️
هفته‌ای یک بار پیاده‌روی در جنگل را نیاز دارم.
نیازِ جسم سر جایش، روحم بیشتر طلب دارد.
ماشین را قسمت ورودی جنگل پارک کرده،
کوله را به پشت انداخته راه افتادیم.
آواز خوش پرندگان ما را سر ذوق می‌آورد.
سبک‌بال قدم برمی‌داشتیم.
قسمت‌هایی از مسیر بوی نم جنگل و عطر
بهار نارنج مرا سرمست از آغاز روزی زیبا می‌نمود.
بعد از یک ساعت نزدیک محل توقف برای
خوردن صبحانه، املت و چای دودی شدیم.
دوستان مشغول تهیه صبحانه بودند که
صدای فریادی به گوشمان رسید.
بوی دود زیادی از آتش گرفتن به مشام
می‌رسید. خاطره خوشی از آتش نداشتم.
همه دویدند به سمت صدا و دود.
اما من و چند نفر ایستاده بودیم.
دل دل می‌کردم. ایستادنم دردی را دوا
نمی‌کرد که هیچ دلم هم آرام نمی‌گرفت.
آرام آرام راه افتادم بلکه کاری از دستم
برآید. بعد ۱۰ دقیقه درگیری با نشخوار
ذهنی‌ام و سپس پذیرفتنش، قفلِ ترسم را شکستم.
ابتدا پاهایم می‌لرزید به قدم تن نمی‌داد.
آرام آرام رفتم و رسیدم. آتش بود که به
بلندی درختان جنگل زبانه می‌کشید.
هر کسی هر کاری از دستش بر می‌آمد
انجام می‌داد. از همان اول آتش سوزی
به آتش نشانی زنگ زده بودند.
تا آنها برسند هر کسی هر کاری از دستش
بر می‌آمد انجام می‌داد. چشمه هم نزدیک
آتش بود. با تلاش بسیار و ساعت‌هایی نسبتاً
طولانی آتش را خاموش کردند.
بررسی کرده متوجه شدند که افراد قبلی که
آنجا نشسته‌بودند آتش را کامل خاموش
نکرده بودند. به پُر دقتی واقعاً نیاز داریم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *