خاطره قدیمی

به نام خدا ✍️
بسیار زود می‌گذرد. انگار همین دیروز بود.
اول راهنمایی بودم و پدرم خدا رحمتش کند
یادم است تعطیلات آخر هفته ما را به خانه
بستگانش در روستای حوالی شهر می‌برد.
یک روزی که از کنار زمین خالییی رد می‌شدیم
ماشینش را توقف داد و به ما اشاره کرد که
اینجا را می‌بینید؟ پهن دشت وسیعی که
تا چشم می‌دیدتش زمین خالی با بوته‌های
سبز بود. پدرم گفت:
آدم خیّری زمین خودش را به ساختن دانشگاه
هدیه کرده. همین روزهاست که کلنگش را به
زمین بزنند. دلم می‌خواهد دخترانم در همین
دانشگاه درس بخوانند. این صحنه گفتگو
برایم بسیار زنده‌ هست و من هم‌اکنون خودم
را دختری 18 ساله تصور می‌کنم که
تازه پایش به دانشگاه باز شده. آن زمان چیزی سر
در نیاوردم. اما امروز بعد سال‌های متمادی و
پر فراز و نشیب زندگی‌ام قدم‌های استوارم را
به این دانشگاه گذاشتم. دانشگاه پیام نور شهرم.
ساختمانش را دیدم ثانیه‌ای دلم لرزید و اشک
روانه وجودم کرد. جای پدرم را خیلی خالی
دیدم اما مطمئنم روح پاکش زودتر از اینکه
قدمم به این پهنه بنشیند، متوجه شده‌است.
موقعیت دیگر خواهران و برادرم در شهرهای بزرگ
فراهم شد اما من سهمم تحقق بخشیدن به
خواستهٔ پدرم بود. روحش شاد
خیلی زود می‌گذرد و خیلی زود دیر می‌شود.
خدایا شکرت
1403/12/1

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *