دانشگاه

به نام خدا ✍🏻
اولین روز رفتن به دانشگاه بود. با دوستم که ترم قبل شرکت کرده بود راهی شدیم. بعد از ۲۰ دقیقه با اسنپ به دانشگاه رسیدیم.از درب ورودی تا ساختمان اصلی کمِ کم یه ربع پیاده‌روی داشت. با دوستم در راه صحبت می‌کردیم. از تجربه یک ترمش برایم می‌گفت. من هم در عین گوش دادن به حرف‌های دوستم مثل همیشه سرم به آسمان و دوروبرم بود.
ساختمان دانشگاه در پهن‌دشت وسیعی ساخته‌شده‌است.
تا چشم کار می‌کند زمین خالی محیط اطرافش را فرا گرفته‌است.
با خودم می‌گفتم: طبیعت اینجا چه بی‌حال است. به دوستم گفتم: همه درختان خشک شده‌اند. انگار بی‌جان هستند. ایشون گفتند: بهار همه این درختان سبز می‌شوند و زیبایی خاصی به این محیط می‌دهند. زمینی به این وسعت، باغ قشنگی می‌شود، نمی‌دانم چرا اقدامی نشده، بایر و دست‌ نخورده، حالا منتظر می‌شویم بهار شود ببینیم چه می‌شود.
بهار هم نزدیک است. چند تا درخت سرو و کاج در محوطه دانشگاه خودنمایی می‌کردند. حرف‌های قشنگی زدیم و برای آینده پر از امید نقشه می‌کشیدیم.
به این نتیجه رسیدم که کار درست را باید انجام داد اگرچه همه بی‌خیالش باشند. بعد از سال‌های دوری که از مدرسه می‌گذشت لطف خدا شامل حال من شد و وارد دانشگاه شدم. از فرزندانم هیچ‌وقت نپرسیدم که وقتی استاد وارد کلاس می‌شود برپا دارید یا نه.
اولین جلسه حضوری درس زبان بود. استاد وارد کلاس شدند. و من تا دسته صندلی را بلند کنم و بایستم، استاد وارد شده سلام کرده و نشستند و من سلام کرده نیم خیز توانستم احترام بگذارم. دخترها و پسرهای جوان هر کدام مشغول کاری بودند. سرگرم گوشی، با هم حرف زدن و ایما و اشاره به هم.
جلسه زبان تمام شد دو روز بعد وقت کلاس حضوری فارسی بود. باز هم استاد سریع‌تر از من بود تا نیم خیز شدم که بلند بشوم سلام کرده وارد کلاس شدند تا چشمش به من افتاد،
گفتند: شما دانشجویی؟
گفتم: بله.
پرسیدن: مال این کلاسی؟
گفتم: بله.
به نظرم تعجب کرده بودند که من به این سن قصد ادامه تحصیل دارم وگرنه با شگفتی سوال نمی‌کردند. ولی من خوشحال بودم و به خودم افتخار می‌کردم و خدای را سپاسگزاری.
البته او هم با خنده و خوشحالی سوال می‌کرد. آخرای صحبتش بود که گفتند: برپا شدن شما که استاد وارد کلاس می‌شود نه اینکه برای استاد بلند می‌شوید بلکه احترام و ارزش شما را به علم نشان می‌دهد. بالاخره کلی نصیحت کردند و این جلسه گذشت.
با خودم فکر کردم وقتی نوه کوچولوی من، قربانش بشوم میاید، من سراپا برپا می‌شوم و گوش جان به کلامش می‌دهم چرا به استاد احترامی نیست؟ چرا من خودم عمل درستم را باور نداشتم و گول جمع را خوردم.
جلسه سوم نوبت درس زبان بود. این بار دیگر خودم را از قبل آماده کرده‌بودم. چشمم را به در دوختم تا استاد وارد شد برپا بگویم و همه از جا بلند شویم. لحظه موعود فرا رسید هر کدام از دانشجوها سرگرم کاری بود. در باز بود. تا استاد دسته در را گرفتند و وارد کلاس شدند و در را تا نبستند من خودم ایستادم و برپا گفتم. لحظه زیبایی بود و من خیلی لذت بردم استاد تعجب کردند و لبخند ملیحی تحویل ما دادند. انگار سال‌ها بود که این لحظه را ندیده بودند. سلام کردند و با « تنکیوی » بلندی تشکر کردن و به ما اجازه نشستن دادند. یکی از دانشجوهای پسر ارائه داشت و به سلامتی کلاس تمام شد.
دو روز بعد نوبت کلاس فارسی بود این روز و این لحظه هم خودم را آماده نگه داشتم تا وقتی استاد وارد کلاس شد تا رو برگرداند، همه ما برپا باشیم. همینطور هم شد. استاد فارسی خیلی خوشحال شدند و احساس کردم انرژی مضاعفی تا آخر کلاس داشتند با اینکه ۲ ساعت قبل از کلاس ما هم درس داشتند.
وقتی بالاتر می‌رویم، رشد می‌کنیم، باید تواضعمان پررنگ‌‌تر باشد. اصلا هر کجا نشسته باشیم، وقتی کسی وارد می‌شود به احترامش مگر برپا نمی‌شویم؟
دهه سوم اسفند 1403، یازده رمضان 1446

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *