به نام خدا ✍️
« من و سکوتِ نیمه‌شب »
تنها صدایی که به گوش می‌رسد صَریرِ قلم به روی لوح سفید است.
قلم آزرده خاطر است و لوح مرتب تا می‌خورد.
همهٔ واژه‌ها گرد هم جمع آمدند، گویا به سوگ نشسته‌اند.
سوگ « م » قلم.
قلمِ خالی شده، راهی ندارد باید برود.
دلش نمی‌دهد دل بکند ناچار گوشه‌ای ایستاده
نظاره‌گر می‌شود.
واژه‌ها جابجا می‌شوند خواب از آنها ربوده شده
بالا و پایین می‌پرند.
قلمِ خالی‌شده، تمام خودش را به وسط گذاشته
و از خودش راضی‌ست.
جست‌وخیزِ واژه‌ها قلم‌های خوابیده را هُشیار می‌کند.
قلم‌های بیدار شده، دوست خود را که مدتی با هم بودند و به هم انس پیدا کردند بدرقه می‌کنند.
دلشان می‌گیرد. نمی‌توانند از هم دور شوند.
قلم دانا خود را به روی کتابخانه رسانده و صدایش را به نوکش می‌سپارد.
ما تا اکنون با هم بودیم، تا حالا سهمِ هم بودیم ولی از این به بعد باید از هم جدا شویم هر کسی به راه خودش می‌رود.
هر کدام رسالت خویش را به نوک می‌کشد.
قلم‌ها، قلم خالی شده را به نوک می‌گیرند و تشویق و بدرقه می‌کنند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *