به نام خدا ✍️
به افرا خیره شده بودم.
نور طلایی خورشید، کَم‌جان از لابلای برگ‌های زرد باقی‌مانده سوسو می‌زد.
باد برگ‌های طلایی را یکی یکی،چند تا چند تا از هستی جدا کرده، به روی زمین فرش می‌شدند.
راه رفتن به روی برگ‌ها و صدای خِش‌خِش آن‌ها نت زیبایی به پاییز می‌افزاید.
به نظمی که در هستی برقرار است و به خدایی که چنین خلاقیتی دارد بسیار فکر کردم.
اگر قرار بود برای جدا کردن برگ‌ها از درخت آدم‌ها دست به کار می‌شدند چه کار سخت و سنگینی بود.
خدای مهربان با نظمش نزدیک پاییز که میشود باد را می‌فرستد.
نسیم ملایم می‌آید و مهمان طبیعت می‌شود.
آرام آرام اواسط و اواخر پاییز که می‌‌شود، بادهای تندتری شروع به وزیدن می‌کنند. برگ‌ها از قبل آماده شدند و پذیرفتند که باید بروند.
با اینکه انس با شاخه و ریشهٔ خودشان دارند اما گوش به فرمان خالق هستی
می‌سپارند.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *