خاطره قدیمی

 

به نام خدا ✍️✍️

« نگاهی به خاطره قدیمی »

افکار قدیمی نیاز به شستشو داشتند. به قفسه واژه‌ها در انبار ذهنم چشمی انداختم. نظرم به واژه لاک افتاد. بگذارید از لاک برایتان بگویم: لاک، لگن چوبی بود که نزدیک به نیم قرن پیش خانم سال‌داری رو دیده بودم که گوشه حیاط مشغول لباس شستن بود. به ظرفی که لباس‌ها را در آن می‌شست خیره شده‌بودم. بچه بودم و بار اول بود آن را می‌دیدم. جنسش چوبی بود و کف آن یک قسمتش سوراخی داشت که آن را با پارچه مچاله شده‌ای که به آن پِتی می‌گفتند راهش رو می‌بستند تا آب در لگن جمع شود و با صابون زرد یا نخل لباس‌ها را می‌شستند. الآن که فکر می‌کنم می‌بینم چه کار سختی بود. ولی وقتی تجسم می‌کنم آن گوشه حیاط، کنار درخت تبریزی، مرغ و جوجه‌ها داخل توری ‌، جویی که از وسط حیاط رد می‌شد و اردک‌ها آب‌تنی می‌کردند. تماشای این‌ها و لباس شستن لذت داشت. برای اینکه خودمو هماهنگ کنم با این صحنه به حیاط رفتم. افکارم را به خاطره قدیمی گره زدم. یک گوشه حیاط نشستم کنار حوض آماده سنگی. لاک را صدا زدم. داخلش را از واژهٔ آب پر کردم. واژه‌های ترس، ناامیدی، بدبینی، خشم، پرخاشگری، سهل انگاری، کم کاری، استرس، نمی‌توانم‌ها، نمی‌شودها، بدشانسی، شرمساری،….. در لاک ریختم. این واژه‌ها به زحمت از ذهنم بیرون آمدند ولی بالاخره از ذهنم کنده‌شدند. ناگفته نماند که همه واژه‌ها در حال تعادل قرار بگیرند خوب هستند. مانع رشد و به جلو رفتنم نشوند اگر شدند بار منفی را صاحب می‌شوند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *