به نام خدا ✍🏻✍🏻
« دورهمی نیمهروز با واژهها »
با واژهها قرار گذاشتیم به سفر برویم. هوا خیلی گرم بود و شرایطش جور نشد. تصمیم گرفتیم یک نصف روز با هم باشیم. واژهها خیلی گرمشون شده بود و نیاز داشتند که هوا عوض کنند. هماهنگ شد که صبح زود قبل اینکه خورشید خانم خیلی بالا بیآید به سمت جنگل حرکت کنیم. داخل ماشین هر کدام از واژهها حال خودشان را داشتند. واژهٔ رقص یک لحظه سر جایش بند نمیشد. آخر سر هم یک چهارپایه در راهرو ماشین سهمش شد. واژهٔ سکوت تنهایی اختیار کرده سمت چپ صندلیهای آخری گوشه، کنار پنجره نشسته، چشمانش را بستهبود. واژهٔ ساده در نهایت سادگی با کمترین بار، کوله سبک راهی شده بود، آمد و کنار سکوت نشست. واژهٔ بُکاء صندلی آخر مقابل سکوت کنار شیشه سمت راست نشست. آرام آرام اشک میریخت. واژهَ تَباکی جلوی سکوت نشسته بود. مرتب برای اتفاقاتی که به یادش میآمد وادار به اشک ریختن میشد. گاهی با گریههایش حواس سکوت را پرت میکرد. واژهٔ رنج در نهایت ادب روی صندلی جلوی بُکا نشست. رنج با بُکا پچ پچ میکرد. واژهٔ غم کنار رنج نشست تا با هم درد دل کنند. حیف که لب خوانی بلد نبودم وگرنه دلم میخواست بدانم چه میگویند. واژهٔ شادی کنار ساده نشست. شادی قند تو دلش آب میشد. یک ضربه از پشت ساده به سکوت زد که شادیاش را ابراز کند اما سکوت در حال خودش بود. یکهو دید، امید از پله ماشین بالا آمد. صدایش زد:
امید امید…
امید سرش را بالا گرفت. تلألو چشمانش به شادی برخورد کرد و یک صندلی خالی کنارش دید. رفت و نشست.
واژهٔ دانا، راننده آمد و از داخل ماشین وسیلهای برداشت. واژهٔ صبر آمد. روی صندلی پشت دانا، جلوی غم قرار گرفت. با وجود صبر، نسیمِ دلخوش کُنی به سوی غم وزیدن گرفت. واژهٔ ندا خیلی سبک و سرحال از پله ماشین بالا آمد و جلوی رنج نشست. رنج وقتی ندا را دید یک نفس راحتی بلعید، گویی ندایی به سویش روان شد. از رنجی که حمل میکرد، آرام شد. صندلی شاگردِ راننده خالی بود که واژهٔ عشق دعوت شد به رویش بنشیند. عشق که آمد انشعاب نورش همه را در برگرفت. واژهها دیگر با هم یکیبهدو نداشتند. پذیرششان بیشتر شد. انعطاف پذیری بینشان موج میزد. دیگر به همدیگر آزار نمیرساندند. نیش و کنایه نبود. مهربونی، همدلی و صفا بینشان جاری و ساری بود.
آخرین دیدگاهها