به نام خدا ✍️✍️
« پنجشنبههای نور و امید »
زیر چنارهای بلند پارک مینشینیم.
حرفهای خودمانی میزنیم.
چنارها از ما خاطرهها دارند و متقابلاً
ما از آنها. ماهی دو بار پنجشنبهها به
پیشنهاد یکی از دوستان دور هم جمع
میشویم. هر دوستی مسئله خاص خودش
را دارد. یکی بد سرپرست است، دیگری
دچار بیماری است، سومی در سوگ نشسته
و بعضی با فرزند ناخلف سر میکنند.
همه ما یک جوری داریم با زندگی دست و
پنجه نرم میکنیم، همه ما یک جوری داریم
درس پس میدهیم.
افراد گروه هر پنجشنبه ثابت نیستند.
امروز خانمهایی در حال قدم زدن بودند
چشمشان به ما افتاد تقاضا کردند که کنار
ما باشند. بانی گروه و ما با کمال میل پذیرفتیم.
دور هم که نشستیم. همه دارای زخمهایی بوده
که مداوا نشده و اکنون میخواهند سر باز کنند.
همه ما رسالتی بر دوش داریم. یک عزیزی
آموزش میدهد، دیگری آموزش میبیند،
سومی شاید فقط میشنود و بعضی تجربههای
دردشان را به اشتراک میگذارند. مهم این است
که از هم بیاموزیم. آموزهها را به آگاهی و بعد
به عمل درآوریم. ما همه تکههای کوچک یک
پازل بزرگ در هستی هستیم با هم متفاوتیم
همین زندگی را زیبا میکند ما مکمل هم هستیم.
میتوانیم و باید با به اشتراک گذاشتن تجربه
دردها، سوگها و مشکلات همدیگر را در جهت
رسیدن به رشد یاری برسانیم. دوستان، یک
وقتهایی به جایی میرسیم که میبینیم
باید پُلی باشیم برای اینکه دیگری از آن بگذرد.
حالا ممکن است این پل مشاوره دادن باشد
یا آگاهی رساندن، به هر جهت به حل مسئله
ختم میشود.راههای جدیدی باز میشود.
ما حرفهایمان را زیر درخت چنار دفن میکنیم.
به امید آنکه آن روز برسد که به حرفهای امروزمان لبخند بزنیم و رشد خویش را نظارهگر باشیم.
در حاشیه نشست امروز موضوعی برای
من جلب توجه کرد که گفتنش خالی از
لطف نیست. گربههای پارک اکثراً گرسنه
هستند و مرتب در حال رفت و آمد کنار
ما. در سمت دیگر پارک خانمهایی آمدند
و در حال ورزش بودند و شادی میآوردند.
گربه کنار ما زیر میز به خواب رفته بود.
وقتی صدای شادِ آنها و موسیقی آن قسمت
پارک به گوشش رسید، ناگهان بلند شد
از زیر میز و صندلی رد شده، خودش را به
جمع آن سمت رساند. چشمانم تعقیبش کرد
که چقدر شاد میرفت و دیگه هم پیش ما نیامد.
صبح 1ام شهریور 1403
آخرین دیدگاهها