مینا

به نام خدا ✍🏻✍🏻

در یک روز برگ ریزان یکشنبه‌روزی وسط‌های فصل بود. نسیم پاییزی فوران داشت. تا رضا و امین بیدار شوند مینا به نانوایی سر کوچه آمد یک سنگک خاشخاشی برای صبحانه تهیه کرد. خیابانی که مینا خانه‌شان در آن قرار داشت درختان سرو بلند قامتی چشم نوازی می‌کرد. این درختان او را یاد خانه باغ مادربزرگش در شهرستان می‌بُرد. مادربزرگ صبح‌ها نان تنوری تازه برای صبحانه آماده می‌کرد. مینا شنیده‌بود که مادربزرگ بعد نماز صبح خمیر نان را آماده می‌کند. صبح زود تنور را روشن کرده، نان را به تنور می‌چسباند.

کاش مادربزرگ الان هم بود. سوپری سر کوچه را که دید یادش آمد هفته‌ای یک بار خامه می‌خرد تا با تمشک حیات پدرش مربایی را که درست کرده بود میل کنند. مینا، خانم خوش‌سلیقه‌ای بود و همیشه تبسمی بر لب داشت. سفید روی بود و چشمانش رنگی. هر وقت نور آفتاب مهمان چشمش میشد، انگار تا ته کاسه چشمش را میشد دید. در طول مسیر برگشت، همسایه‌ها را می‌دید. یکی‌شان از شیفت شب برگشته بود. دیگری به سر کار می‌رفت. سومی صبح زود خرید کرده به خانه‌اش رسیده بود. با همه سلام و احوالپرسی داشت. چشمش به ساعت مچی دستش هم بود که وقت نگذرد تا همسرش به سر کار و امین به مدرسه برسند.

رضا در اداره پست مشغول بود و امین در پایه چهارم تحصیلی. رضا با اینکه سنی نداشت سرش تاس شده بود. اما ریش پرپشتی داشت. امین هم پسر تپل مپلی بود. خانواده مینا دستشان به دهنشان می‌رسید و با برنامه زندگی می‌کردند. مینا یک نگرانی داشت. به خانه رسید. میز صبحانه که چیده شده بود نان سنگک هم گوشه سفره دراز کشید. رضا و امین بیدار شده بودند. مینا چای را در استکان ریخت و جلوی رضا و امین و جای خودش گذاشت. سر میز صبحانه هر کدام درباره برنامه آن روزشون صحبت می‌کردند.
رضا گفت: یکشنبه‌ها کارمان زیاد است ممکن است برگشتم به خانه کمی به تأخیر بیفتد.
مینا گفت: نگران نباش.
امین گفت: بابا پس من منتظر شما نمی‌مونم، خودم برمی‌گردم.
مینا گفت: امین من میام دنبالت.
امین گفت: مامان حالا یه بارم شده بزار خودم بیام.با دوستم میام که خونمون به هم نزدیکه.
رضا چشمی به مینا زد و مینا هم تأیید کرد.
امیدوار بودند امروز روز خوبی پیش رویشان باشد. حتی از داد و بیداد پسر همسایه‌ هم خبری نبود. رضا رفت که ماشین را روشن کند تا امین بیاید و او را به مدرسه برساند و خودش به محل کارش برود. مینا ته دلش کمی آشوب بود. با اینکه هوا کمی سرد بود اما چون آفتاب از تراس آشپزخانه به زحمت از لای پرده خودش را به آنجا می‌رساند، در تراس را باز کرد. مشغول کار کردن در آشپزخانه بود صدای جیغی او را به سمت تراس کشید. سراسیمه چند پله را طی کرد و به سمت در حیاط دوید در کوچه را باز کرد. پسر همسایه که پیشتر گفتم بیمار بود و امروز صدایش در نیامده بود سر و صدا از خانه آنها بود. مینا به کوچه آمد اثری از کسی نبود. یهو مادر پسر همسایه در حیاتشان را باز کرد.
مینا را که دید گفت: لطفاً به اورژانس زنگ بزنید. صدایش لرزش عجیبی داشت. مینا ناراحت شد ولی دستپاچه نشد فوری به داخل خانه آمد گوشی را برداشت و همینطور که به سمت کوچه برمی‌گشت به ۱۱۵ زنگ زد و آدرس داد. به خانه همسایه رسید. مادر پسر بسیار بی‌تاب بود. مینا با او همدلی کرد. خانم همسایه کسی رو نداشت به تنهایی از پسرش مراقبت می‌کرد.
تعریف کرد که: پسرم در جنگ ترکش خورده و یک فلز کوچک در جای حساسی از سرش منزل کرده. قابل درمان هم نیست. فقط هر چند وقت یکبار اذیتش می‌کند و صدایش را بلند و راهی اورژانس. این بار وضع وخیم‌تر بود. آمبولانس آمد. راهی بیمارستان شدند. مادر هم کنار پسر نشست.
خانم همسایه قیافه مظلومی داشت. انگار تمام بلاهای دنیا همیشه به سرش نازل می‌شد. چادر گل گلی سرش می‌کرد و زلف‌های قرمز فرفریش همیشه بیرون بود. آمبولانس رفت و مینا به خانه برگشت. همچنان که به خانم همسایه و پسرش فکر می‌کرد مشغول کار در آشپزخانه شد.

نگرانی مینا برای امین سخت آمد. امین پسر خجالتی بود تپل مپل با چشمانی سبز و موهای بلوند همه را به خودش جذب می‌کرد. امین همیشه با خودش کل کل داشت که چرا نمی‌تواند در مقابل حرف دیگران نه به زبان بیاورد. دلش می‌خواست همه را راضی کند. امروز روزی بود که نه نگفتنش برای او خطرآفرین شده بود. خیر و شر همیشه به دنبال آدم‌هاست. البته انتخاب ما آن را خیر یا شر قرار می‌دهد. امروز یکی از آن روزها بود. به‌موقع نیامدن امین، مینا را خیلی نگران کرده بود. دلش طاقت نیاورد. فوری شعله غذا را میزان کرد. لباس پوشید و عازم مدرسه شد. دم در مدرسه بابای پیر بچه‌ها ایستاده بود از او سراغ امین را گرفت.
بابای مدرسه گفت: خانم احمدی از در مدرسه که بیرون می‌رفت با همین همکلاسیش که خونش نزدیک مدرسه هست بود.
مینا: متشکرم.
مینا جهتش را به سمت خانه دوست امین گرفت و رفت. در راه پرس و جویی از همکلاسی‌هایش داشت اما جوابی نگرفت.
به خانه محسن دوستی که خانه‌اش نزدیک مدرسه بود رسید. با ترس زنگ را فشار داد. محسن پشت در داخل حیاط روی پله نشسته بود. مادرش صدای زنگ را شنید جواب داد و صدای مینا را که خود را معرفی کرد زنگ در را باز کرد. محسن یک دفعه از روی پله بلند شد با تته پته سلام کرد. مینا قبل از اینکه به مادرش سلام کند،
گفت: محسن امینو امروز دیدی؟
محسن خیلی آروم گفت: بله با هم بودیم.
مادر محسن رسید تعارف کرد: بفرمایید بالا.
مینا گفت: محسن سراغ امین را از محسن می‌خوام. مادر محسن که رنگ و روی محسن را خیلی پریده دید.
گفت: محسن تو چیزی می‌دونی که باید بگی؟
محسن به گریه افتاد به آغوش مادر دوید.
مادر از او پرسید: آیا تو خبری داری می‌دانی چه اتفاقی افتاده؟
محسن گفت: تو حیاط مدرسه دیدم که بچه‌ها حریفش شدن و بردنش. اون بچه‌های بد خیلی تحریکش کردن و بردنش.
مینا: شما فکر می‌کنی کجا رفتن؟
محسن: شاید خانه متروکه.
مینا: همون خونه‌ قدیمی که کنار پل هست؟
محسن: بله، حتماً.
مینا دل تو دلش نبود ولی به خدا سپرده‌بود و این آرامَش می‌کرد که درست فکر کند و تصمیم بجایی بگیرد.
مینا خداحافظی کرد و رفت. مادر محسن هم برایش آرزوی سلامتی کرد و
گفت: ان شاءالله امین جان رو صحیح و سالم پیدا می‌کنی.
مینا: ممنون ان‌شاءالله.
راه زیادی نبود ولی تاکسی گرفت که زودتر برسد.
خودش هم ترسی داشت که به آن خانه قدیمی و متروکه برود. لذا به برادرکوچکترش حمید که دیشب نوبتش بود پیش مادر باشد، زنگ زد.
مینا: حمید جان سلام.
حمید: آبجی سلام، خوبی،..
مینا نگذاشت ادامه بدهد، گفت: مادر متوجه نشود، خودت را به آدرسی که پیامک می‌کنم برسون.
حمید: چشم آبجی خدا رو شکر که خوبین.
حمید داروی مادر را به او خورانید و
گفت: مادر چیزی لازم نداری؟
مادر: نه عزیزم، مراقب خودت باش، آبجی خوب بود؟
حمید: بله مادر، سلام رسوند.
حمید لباسش را پوشید و کفش به پا کرد و عازم آدرس شد.
مینا به آدرس رسیده‌بود. مدام صدا می‌کرد: امین، امین جان…
صدایی نمی‌گرفت.
در همین لحظه حمید رسید.
حمید جلو و مینا از پشت سر داخل خانه متروکه شدند.
هیچ اثری از بوی آدمیزاد به مشام ذهن نمی‌رسید.
همینطور در حال گشتن اثری بودند که ناگهان در تاریکی مه‌وار پای مینا به چیزی خورد. دولا شد. با دستش برداشت.
ساعت مچی امین بود که پدربزرگ عید امسال به او هدیه داده بود. از جهتی مینا خوشحال بود از سمتی ناراحت. بسیار ناراحت نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت به هر جهت متوجه شد که امین اینجا بوده یا اینکه هست. با پیدا کردن ساعت مچی امین انگیزه بیشتری یافتند که همین محوطه را بگردند. به یک در برخوردند. وارد اتاق تاریکی شدند. چیزی در آن دیده نمی‌شد. روزنه‌ای از نور در آنجا نبود. چراغ قوه را روشن کرده وارد اتاق تاریک شدند.

گوشه اتاق چاله‌ای بود شایدم چاه مشخص نبود. حمید بیشتر جلو رفت. چراغ قوه را داخل چاه یا چاله انداخت. چشمش به امین افتاد او پخش زمین شده بود. فاصله‌اش خیلی کم نبود. حمید فوری شماره آتش نشانی را گرفت و آدرس داد. مینا خوشحال بود و از طرفی گریه می‌کرد. سر چاه رفت و مرتب امین را صدا می‌زد.
امین هوش نبود. مینا هول برش داشت. حمیدجان نکند زبانم لال بلایی سرش آمده باشد.
حمید: مینا جان عوض دلواپسی، دعا کن.
صدای لرزش دل مینا کاملا مشهود بود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *