به نام خدا ✍️✍️
« روزمرگی »
در میان انبوهی از خمیازهها خمیازهای
در آوردم. آنقدر بازی در آورد که نزدیک
بود چاک برود. خستگی و بیحوصلگی
امانم را بریدهبود. امان خودش را به دلم
سپرد. خمیازهای دیگر آمد و سیلی به
خمیازه قبلی زد. ناکارش کرد و خود را به
دلم سپرد. دلم بیتاب و بیقرار، انگشت
شمار میزد. گویا طلب داشت. ذهنم همه
را زیر نظر داشت و جستجو میکرد.
حتماً یک چنین حالتی هر کسی را ممکن
است گریبانگیر کردهباشد. نمیدانی چه
شده ولی سنگینیاش را حس میکنی.
بیقراری، ولی علتش را نمیدانی. یادمان
باشد که به این حالتها دل نبندیم و تعمیم
ندهیم. نگذاریم ذهن حریف دل بشود و
غرقش کند.
اهل نوشتن هستم. ایمان دارم زمانی که قلم
به دست میگیرم و به ریشه میپردازم،
صفحات بیجان، جان میگیرند و روحشان
آرام میشود. درون دل جاخوش کردهبودم
که ذهن صدا کرد. من اشک ریختم و قلم
باریدن گرفت. ابرهای آسمانِ قلم، صدایشان
بلند شد. بس است گفتند و رحلِ کوچ بستند.
آسمان دلم آبی رنگ به خود گرفت. خورشید
ذهنم تابشش تمام شد و وقت غروبش بود.
شب شد. ماه آمد و ستارهها چشمک زدند.
ریز و درشت، پرنور و کمنور. برایم پیام داشتند.
آنها نشانه بودند. اینکه صبور باش. مگر تا به
حال شده بعد از سیاهی شب، سپیده سر نزند
و روز باز نیاید؟ واحدهای درسی زندگیت را
پاس کن. فهم و درکش دار. باید از درون، کشف
شوی و در بیرون از تو خلق جدیدی اتفاق بیوفتد.
در رنج نمان که تبدیل به
درد میشود و بیرون آمدن از آن بسیار سخت.
ممنون از استاد شاهین کلانتری که بیوقفه
نوشتن را مدیون ایشان هستم، خداوند بسلامت
بداردشان.
آخرین دیدگاهها