« دوست»

به نام خدا ✍️✍️
« دوست »
بیش از نیم قرنِ پیش با او آشنا شدم.
اولین باری که روبرویم قرار دادند
خودم را رویت می‌کردم.
بی‌خبر از همه جا گویی فرد دیگری را
روبرویم می‌نگرم.
خوشحال بودم که هم‌بازی دارم.
خودم را در درونش واکاوی می‌کردم.
با گریه‌هایش اشک‌های کودکی‌ام
روان میشد.
خنده‌هایش مرا به خنده وا می‌داشت.
دستم را به طرفش دراز می‌کردم،
آن را می‌گرفت.
آرام آرام بزرگ شدم.
باوری در وجودم تنیده شده‌بود.
همین را که خودشان وقت و بی‌وقت به من
می‌دادند در من این باور را پروراندند
که زیاد به آن نگاه نکنم.
نکند دیوانه شوم.
شب خودم را در آن نبینم.
چرا که وحشت می‌کنم و پریشانی در خواب
به سراغم می‌آید.
نمی‌دانند چه بی‌رحمی در من و ما ایجاد
کردند.
با باور آنان رشد کردم اما راضی نمی‌شدم.
انکار و امید همیشه فراز و نشیب مسیرم بود.
مجبور بودم گاهی فقط برای مرتب کردن
سر و صورتم به سراغش بروم.
کاربرد دیگری نداشت.
کار دیگری با او نداشتم.
خیلی گذشت اما آخر دریافتم که این
وسیله یکی از ابزارهای خودشناسی در
فن بیان و اعتماد به نفس هست.
ابتدای امر، تمرکز روی وسیله‌ای که می‌بایستی
به آن بی توجهی کنی اما می‌باید دوست شوی
کار دشواری بود.
من که عادت داشتم از خودم فرار کنم، اکنون
می‌بایستی با خودم دوست شوم.
خودم را نوازش کنم.
مهم‌تر از همه خودم را بپذیرم.
خیلی طول کشید ولی بالاخره فهمیدم.
به من گفته بودند از آن فرار کنم.
اما من به او نیاز داشتم.
می‌بایست بیش از حد به او نزدیک می‌شدم.
خودم را خود خودم را در درونش می‌دیدم.
من برای آشتی با خودم او را طلب داشتم.
من برای نوازش اعضای صورتم به آن
نیاز داشتم.
آینه دوست من هست.
من خودم را در آن به دیده منت می‌بینم.
آینه ها دروغ نمی‌گویند، تنها بخشی از
حقیقت را به نمایش می‌گذارند.
کاش قلب، زبان، گوش، دست‌ها و پاها‌مان
همانند آینه عمل می‌کردند.
بدون تأثیر احساسات عمل می‌داشتند.
تصور زندگی بدون آینه، یعنی زندگی بدون خود.
آخر شب، اول اسفند 1402

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *