به نام خدا ✍️✍️
مشغول پاک کردن بودیم.
فرشته کوچکم هم آمد و مشغول ورجه وروجه با آن بود، گفت: برو بخواب.
توجهم جلب شد که چی گفت.
فکرم رفت جهت اینکه داستان اینها چیست؟
تو مزرعه زندگی میکردند که از خواب بیدارشان کردند.
دسته دسته کرده به سمت شهر سفرشان دادند.
بعضی از دوستانشان به رشد نرسیدند و پلاسیدند.
آنهایی که خوب به خودشان رسیده بودند، بذرشان سالم بود و حسابی نور و آب گرفتند، ریشهشان را قوی کردند.
سپس راهی شهر و فروشگاههای ترهبار شدند.
امشب آبگوشت بار گذاشتم و سبزی نیاز سفره بود.
لباسهایم را پوشیدم و عزم خرید به راه افتادم.
سوپری محلهمان کنار بارهای دیگرش، بیرون مغازهش
دستههایی از اینها را تزیین میکند.
همه بهم چشمک میزدند و میخواستند بیدار شوند. نمیدانستم کدامشان را دعوت سفرهمان کنم.
بالاخره چندتایی را انتخاب کرده، حساب کردم و داخل سبدم
گذاشتم.
در راه همینجور وول وول میخوردند. هی میخواستند
بیرون بیایند. بهایشان فهماندم که باید برویم خانه تا بیرون
بیارمشان.
کمی آرام شدند. رسیدیم خه، پارچهای مخصوص
پهن کرده، شروع به پاک کردن آنها شدم.
یکی یکی جدا کرده داخل تشت میانداختم.
با اشتیاق بیدار میشدند و داخل تشت کنار هم قرار میگرفتند. به هم میگفتند: اسمت چیه؟
بعد آشنایی نوبت شنا کردن و غرق در آب شدن بود.
کمی نمک توی تشت ریختم و برای ضدعفونی آماده
شدند. سبزیها با شادی آماده رفتن به سر سفره
شدند. زینت بخش هر سفرهای سبزیست و رنگ
سبز نشانه رشد و رویش در زندگیست.
سبزی، روح سفره هست.
۱۴۰۲/۱۰/۵
آخرین دیدگاهها