« نابینایان بینادل»

به نام خدا ✍️✍️
« نابینایان بینا دل »
خیلی حال نداشتم. صبح بارانی یکی از آخرین روز‌های
پاییز بود. ساعت ۹ صبح به مراسم دست‌های کتابخوان
با محوریت دوازدهمین جشنواره کتابخوانی رضوی در
سالن اجتماعات بهزیستیِ شهرمان دعوت شدم.

همیشه گوشی را روی ساعتی که باید آماده شوم تنظیم
می‌کنم. صبح که برای نماز بیدار شدم، این کار را نکردم.
به خدا گفتم اگر صلاح تو در آن است که من بروم، خودت ردیف کن. لحظاتی خوابم گرفت. در کمال آرامش بیدار شدم. چشمم به ساعت افتاد. ۸ را نشان می‌داد. بی‌شک نشانه اول آمده‌بود ولی مگر وسوسه می‌گذارد. بگیر بخواب، هوا سرده، بارونیه، ماشین پیدا نمیشه، معلوم نیست بدردت بخوره، وقتت تلف میشه….
لحظه‌ای کلافه شدم.

به خودم گفتم: خانمی دلت می‌خواد بری یا نه؟
بلافاصله دلم گفت: چرا که نه.
ذهنم را لحظاتی به سکوت سپردم.
بدون معطلی آماده شدم. در حین آماده شدن، چون
ساعت کمی از ۹ گذشته‌بود، از خدا خواستم مثل همیشه
وقتم کِش بیاید یا اول برنامه برسم.
منتظر ماشین نشدم و به سر کوچه رفتم.
سر کوچه رسیدم. انگار تاکسی در شهر نبود. وسوسه
آمد.
ببین تاکسی هم در این هوای بارانی پیدا نمی‌شود.
دیگر وسوسه در من اثر نداشت. مصمم‌تر از قبل منتظر
تاکسی ماندم. از خانه به آژانس زنگ می‌زدم شاید
زودتر میشد اما فکر می‌کردم وقتم تلف می‌شود، حرکت
کنم بهتر است.
یک دفعه تاکسی زرد سمند که خیلی هم نو نبود، جلوی
پایم توقف کرد. گفتم: دربست، بهزیستی.
راننده محترم گفتند: بیا بالا خانم تو این بارون نَایست.
مسافرانش را در ادامه مسیر پیاده و بعد دور زد و مرا
به مقصد رساند.
۹ و نیم نشده‌بود که به بهزیستی رسیدم. پله‌ها را تندتند
بالا رفتم. در سالن را باز کردم. چند خانم نشسته‌بودند.
سراغ خانم یخ‌کشی را گرفتم و ایشان مرا راهنمایی کردند.
سالن را قدم قدم طی کردم. بچه ها ردیف دوم نشسته
بودند. سلام کردم و جواب‌های گرمی شنیدم.
صندلی‌ها سه نفره بود. خانم یخ‌کشی بلندشدند و مرا به نشستن جای خودشان دعوت کردند.
گفتم: نه راضی نمی‌شوم که ایشان گفتند: من مجری هستم و نهایتن باید بروم روی صحنه.
بنرهای زیبایی در سالن نصب بود. ایام فاطمیه بود.
حضار در تشویق هر یک از دوستان، صلواتی نثارشان
می‌کردند. مداح هم ما را به فیض رساندند.

همه کلمات و جمله‌هایی که آن‌جا می‌شنیدم، یک جور
دیگری بود. محتوای کلامشان فرق داشت. از دل
برمی‌آمد و بعد نوازش به دل می‌نشست.
آخر این بزرگواران، وجودشان از جنس نور و آگاهی بود.
اولین باری که به کانون رودکی، محل تجمع دوستان نابینا و کم بینا رفته بودم، اوایل پاییز ۹۶ بود. تنها نبودم، با چند دوست رفته‌بودیم.
آروم آروم به هم انس پیدا کردیم. تا حالا که سعی
می‌کنیم هفته‌ای یک‌بار همدیگر را در محل کانون ببینیم
و ما زیارتشون کنیم و با هم گپ و گفتگویی داشته‌باشیم.

جوانانی خلاق، پرشور، قهرمان، تحصیل کرده.
بی‌شک مسیر رسالت ما به هم پیوند خورده‌است.
شاید تا به امروز آن‌ها را اینگونه نشناخته‌بودم. هر کدام
برای خودشان، قَدَری هستند. مسئولین مختلف شهری و
استانی هم حضور داشتند.
صلابت و سکوت را در ایشان یافتم.
نَفْسم را در ظرف صبرشان به‌هم زدم و در سکوتشان
آویختم. بلکه…..
بی‌شک شما راهیانی از جنس نور و آگاهی هستید.
پویا و سربلند باشید.
نوشته‌ام خام است با پختگی خودتان بخوانید.
۱۴۰۲/۹/۲۳

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *