به نام خدا ✍️✍️
« دانا »
با قدرت تمام آنها را به همه جا برد. طفلک همه را آماده کرده بود تا جای مشخصی بسپارد. اما او آنها را از هم جدا کرد. تازه به هم انس گرفته بودند که از هم جدا شدند. هنگام جدایی هر کدام حس قشنگی داشتند.
چند تا میگفتند: پرواز را دوست داریم.
دستهای میگفتند: جدایی سخته ولی چه کنیم؟
بقیه میگفتند: خدانگهدار هممون.
دیگر میبایستی به موقعیت جدید خو بگیرند. آرام آرام چند تایی در دل خاک، دستهای دیگر در دل آب و بیشترشان جدا جدا بین کوه و دشت پهن شدند و خود را به قعر تاریکی رساندند. در تاریکی ریشهشان جان میگرفت و هستی خود را اعلام میکردند. جداییشان را پذیرفتند و در اعماق کوه و دریا و دشت خو گرفتند. هرچه ریشهشان محکمتر میشد بیشتر عادت میکردند. مدتها گذشت. نزدیک بهار بود. وقت جوانه زدن و شکوفایی، وقت قد کشیدن و سر برآوردن بود. دستهای از آنها از طریق ریشه با هم ارتباط گرفتند و خوشحال بودند که هم دوستان قدیمی را دیدهاند و هم آشنایان جدیدی پیدا و عادت کردهاند. ترس دوبارهای به سراغشان آمد.
با خود میگفتند: چطور نگاهشان به روشنایی بیوفتد از اینکه تا به حال با تاریکی انس داشتند.
بعضی میگفتند: اینجا راحتیم، بمانیم. بعضی از دوستان قدیمی را دیدیم و با دوستان جدید آشنا شدیم دیگر تنها نیستیم.
ریشه دانایی از آن بین گفت: مگر ما به اختیار خود اینجا آمدهایم که تعیین تکلیف میکنید. ما باید سر از خاک درآوریم.
ما باید رشد کنیم و مفید باشیم. رسالت ماست که در موقعیتهای مختلف نیست و هست شویم.
1402/9/5
آخرین دیدگاهها