به نام خدا ✍️✍️
تابستان خیلی سالهای دور که مِهرش به سوم
دبستان قدم میگذاشتم، شبهای عجیبی با درد
دندان سپری کردم.
دردی که بیشتر، شبها به سراغم میآمد.
تا بود چشمانم سو نداشت و بدنم کِرِخ بود.
وقتی آرام میگرفت شادی عالَم به سراغم
میآمد و انگار تازه از مادر متولد شدم.
بعدها که بزرگتر شدم و ازدواج و بچهدار
شدن، هنگام درد زایمان همان درد را تجربه
میکردم. میگرفت و ول میکرد.
از دندان پزشکی میترسیدم چرا که خاطره
قدیمیی مادربزرگم برایم تعریف کرده بود که
در ذهنم جاخوش داشت.
مادربزرگم با جاریاش در یک خانه قدیمی
که خاطره های قشنگ از آنجا به یاد دارم
زندگی میکردند.
خانهای بزرگ که یک ایوان قدیمی برای
غذا خوردن و پذیرایی از مهمان داشت.
یک سمت ایوان که به حیاط مسلط بود
باز بود و حصاری نداشت.
سمت روبروی آن دو در قدیمی با چند
رَف دو طبقه قرار داشت که درها به حیاط
پشتی و به در ورودی خانه ختم میشد.
دو سمت دیگر هر کدام یک در داشت که
یکی به حیاط اصلی و دیگری به اتاق
مادربزرگم وصل بود.
ایوان از نمد فرش شده بود که زیر آن
حصیر قرار داشت.
حیاط از سنگ، فرش شده بود و وقتی
روی آن راه میرفتی کف پایت را نوازش
میداد.
در حیاط اصلی، درختهای تبریزی بلند،
با ۲۰۰ قدم فاصله دستشویی و مرغ و
خروس و اردک قرار داشتند.
در گوشه سمت چپ آن جاری مادربزرگم
که به او زنعمو بزرگه میگفتیم، لگنی به
رنگ قرمز که سفالی بود داشت و یه
چهار پایه کوچک که روی آن مینشست
و لباس میشست.
لگن به شکل دایره بود و یه قسمت کفش
سوراخ کوچکی به اندازه ای که آب خروج
کُنَد داشت.
هر وقت مشغول لباس شستن بود، میرفتم
روبرویش مینشستم و سوال میکردم و
جواب میداد و میگفت: لباس چرک داری
بیار بشورم.
هر وقت مهمان داشتند فوری سبزی حیاط
را چیده، خروس را سر بریده، قورمه سبزی
بار میگذاشتند.
روبروی سمت باز ایوان، حوض بزرگ زمینی
که یک پله داخلش داشت و تابستانها در آن
آب تنی میکردند.
مادربزرگم می گفت: برادرشوهرش که به ایشان
داداش می گفتیم دندان کِش محل بود چرا
که دل بزرگی داشت.
عصری از روزهای گرم تابستان، مرداد ماه بود
که مشغول خوردن عصرانه بودیم، کُلُون در
به صدا در اومد.
یکی از بچه ها پرید و رفت در را باز کرد.
خانم و آقایی از اهل محل بودند که آقا با
پارچه ای دور فک تا سرش را بسته بود.
داخل شدند.
آقا که نمیتوانست از درد حرف بزند، خانمش
به زبان محلی گفت: شوهرم از درد دندون
داره میمیره.
عمو بلند شد و یه نگاهی به آقا انداخت و
گفت: مَشتی چی شده؟ الآن راحت میشی،
نگران نباش.
میرم وسایل لازمو بیارم.
عمو رفت و با انبردست، تکهای پارچه، یخ
خورد شده برگشت.
عمو پارچه را از دور سر بیمار باز کرد و
بسم ا….گفت و انبر به دست بالای سرش
بود.
انبر به دندان بیمار گیر کرد و آنقدر دور
ایوان گرداندش تا بالاخره دندان پوسیده
راضی شد از دندانهای دیگر جدا شود.
فوری با پارچه تمیز کرده برای جلوگیری
از خونریزی یخهای خوردشده را داخل
پارچه تمیز پیچیده، روی دندان کشیده
گذاشتند.
اون موقع از یخچال خبری نبود، تک و توک
یخچال نفتی داشتند. یخ مورد نیاز به شکل
کیلویی خریداری میشد.
این خاطره از عمو و دندان کشیدنش مرا
از دندان پزشکی ترسانده بود و دردم را
تا جایی که بود بروز نمیدادم یا با مسکّن
رفع میکردم.
یک شب دیدم دردش خیلی زیاد است.
چاره را بر آن دیدم تا با خدا صحبت
کنم.
با همان زبان بچگی گفتم: خدایا دندان
دردمو بگیر، هر درد دیگهای رو تحمل
میکنم.
انگار ملائکه در راه بودند که به دعای من
آمین بگن.
چشمتون روز بد نبینه.
دندان درده فعلن متوقف شده بود، اما
دردگوش به سراغم آمد که نگو و
نپرس.
دردش امانم را بریده بود.
روز که باز شد سراغ مادرم رفتم در حالی
که دستم از گوشم جدا نمیشد و نالهام
بلند بود، مادرم فهمید که گوشم درد
میکند. گفت: عزیزم بشین تا من برم و
برگردم.
مادرم برگشت در حالی که یه حبه سیر
از انباری آورده بود، داخل سوراخ گوشم
گذاشت.
کمی آرام گرفتم.
بعدها یاد گرفتم که کَرَم خدا خیلی زیاده
راه دیگری هم هست چرا یک همچون
دعایی کردم.
۱۴۰۲/۵/۱۴
آخرین دیدگاهها