به نام خدا ✍️✍️
آخرای فصل بهار و شب نسبتن گرمی بود.
ستاره ها چشمک زنان در آسمان دیدهٔ مرا
به خود مشغول کرده بودند.
صدای درد عجیبی می آمد.
بی مهابا بدنبال درد بالا و پایینم را ور انداز
می کردم.
گاهی از بالا شروع می کردم، گاهی از پایین.
با جستجو ناحیه دردم را یافتم.
درد نو و تازه ای بود.
همه درد، خودش را در کف دست چپم جا
کرده بود.
قسمت راست مغز احساسی ست و سمت
چپ آن منطقی.
سمت راست مغز، قسمت چپ بدن را فرماندهی
و قسمت چپ مغز، سمت راست بدن را کنترل
می کند.
هر چه بود از احساسم بود.
احساسم را در خطر دیدم.
خطر بیخ انگشتانم بود.
انگشتانم با قلم آمیخته شده، متن احساسی
نوشته بودند.
خدایا درد امانم را بریده بود.
امانم به کجا پناه می برد.
گویا بس تجربه سنگینی برای کف دستم بود.
تجربه نو و تازه ای بود.
ابتدا درد را با همه وجودم پذیرفتم.
حتی کار به عذر خواهی هم کشید.
بعد نشستم تا معنا را از رنج حاصله، بیرون
بکشم.
متوجه شدم در مراسم نور خواری که صبح
زود می روم، از خدا خواسته بودم که نور
از طریق انگشتانم به درونم ورود پیدا کنند.
انگشتان ظریفم، تاب نیاوردند و اینچنین شد
که نمی باید شد شاید هم می بایست بشود.
اما تجربه شیرینی بود.
رهایش کردم.
دردم، همه جا با من همراه بود.
وقتی او را کنارم پذیرفتم و با او دوست
شدم، دردش دردزا نبود.
بلکه خبر حکایت از آرامشِ در راه می داد.
بهر جهت می بایستی ابتدا می پذیرفتم و بعد
معنا را از دلش بیرون می کشیدم.
تا آگاه نمی شدم، مرا به نا کجا آباد می برد.
خدایا شکرت بابت آگاهی و آن هم از درون.
۱۴۰۲/۳/۸
2 پاسخ
این جمله گلِ متن بود. ابتدا می پذیرفتم و بعد
معنا را از دلش بیرون می کشیدم. واقعا من این روزها که دارم دردی رو تحمل میکنم هم اذیت میشم هم پذیرفتم که این چیزی که دارم درد میکشم نهایتا خیرش برای خودمه. پذیرشش خیلی سخته. برای همین هم احساس رنج رو تجربه میکنم هم آرامش احساس عجیبیه
« نشستم تا معنا را از رنج حاصله، بیرون بکشم.»
برای درک معنا نمیشه عجول بود یا در هیاهو و همهمه دنبال ندای درون گشت.