به نام خدا ✍️✍️
پیاده روی می کردم. زود رسیده بودم.چشم من چیز های قشنگی می دید. سنگ فرش پارک، درخت های بی بر، آن چنان لخت و برهنه که گویی هرگز لباسی به تن نکرده بودند. آن طرف پارک تاب و سرسره ایستاده بود. پارک خلوت از آدم بود.
فقط دو طرف پارک، ماشین های کمی در حال رفت و آمد بودند، آقایی پارک را نظافت می کرد، قسمت بازی بچه ها، مادر و پدری با دختر ۴ پنج ساله اشان مشغول بازی و عکس گرفتن بودند.
مسافرانی هم که یک خانواده بودند زیلو پهن کرده، بساط سفره صبحانه انداخته و سرگرم عکس گرفتن بودند.
دختری که در حال بازی بود مرا به خاطره نوه ام برد که در همین سن و سال اورا به این پارک آورده بودیم. چقدر بهش خوش گذشته بود و من بسیار لذت می بردم.
خدایا شکرت
آخرین دیدگاهها